اشک خدا.....

 

دلم می گيرد از باران

چو باران اشک چشمان خدا باشد

خدای مهربان ما ...

دلش از قصه های ، غصه های ما شکسته

و چشمانش پرازاشک است

خروش رعد.... و ....

لرزش های دهشتناک اين سياره خاکی

صدای خشم و عصيان خدا

ز بيداد و ستم کاری و کشتار است

 

چه ميشد گر خدا

روزی جهان را زير و رو ميکرد؟

و بنياد بدی را ريشه کن می سا خت

جهان ديگری می ساخت

که در آن ...

دگر باران نمی باريد

دگر زندانی در بند...

صدايش در گلو پنهان نميگرديد

دگر در کوچه های شهر به نام او

هزاران جوی خون جاری نميگرديد

دگر در نيمه های شب

صدای ناله جانسوز ...

هزاران مادر فرزند گم کرده

هم آوای نوای دردناک مرغ شب

عرش خدائی را نمی لرزاند

 

چه ميشد؟ گر خدا

روزی جهان ديگری می ساخت

جهانی خالی از بيداد

جهانی فارغ از تزوير و خودبينی

جهانی فارغ از کشتار و ويرانی

آسمانی پر ستاره...

دشت هايی..

پر زگل های سفيد و زرد و ارغوانی

 

چه ميشد؟  گر خدا

گاهی به گرگان ستم پيشه نشان ميداد:

اگر چه ميتوان سرو و صنوبر را

به زور تيشه بيداد

به روی خاک درانداخت

ولی با ريشه مانده  درون خاک

چه خواهيد کرد؟

 

اگر چه ميتوان

ساز و دهل را خرد کرد

درهم شکست ، برباد داد

آواز ها را در گلو خاموش کرد

چکاوک را چه خواهيد کرد؟

 

اگرچه ميتوان گل های زيبا را

ز شاخ و بن درون کوره بيداد 

پرپر کرد ، خشکانيد

بهاران را که در راه است

چه خواهيد کرد؟

 

و گل هايی که همراه  بهاران

درميان دشت و صحرا

کوه و دريا ، شهر و روستا

سرود آمدن را  با طراوت می سرايند

چه خواهيد کرد؟

 

آبان هشتاد هشت